دستانم را بگیر و ببر
جایی دور از این آدم ها
دور از این هیاهو
جدا از این همه جدایی ها
ببر به کورترین نقطهی جهان
جایی که با آرامش
بوسه بر پیشانی ات بنشانم
به دنبال توام
در جستجوی خودم
در چشمان نافذ تو …
صدای قدم های خسته ام
در خیابان
زیر باران
زیر باران
به دنبال تو
من تماشاگر چشم نمناک فلک
مردم در حال عبور را مینگرم
برخی خیس از شوق
برخی خیس از فقر
برخی رفته به جنگ لشکر قطره های باران با چتر.
برخی گرم سخن
رفته در بستر لبخند به عیش..
برخی یخ زده از گرمی فکر...
برخی شعله ور از سردی اه...
می بینم همچنان
رفت و امد به حرف انسان ها
همچو روزهای عمر
و من
با نهانی پر ز درد
با گلویی پر ز اه
عزم یک عادت دیرین دارم...
عجب دنیایی شده...!!
کوچه ها را بلد شدم ...مغازه ها را...
و رنگ چراغ قرمز ها...حتی جدول ضرب را...
و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم...
اما گاهی میان آدم ها گم میشوم...
آدم ها را بلد نیستم هنوز...!!
تو برایم نفسی، جان و تنی، دنیایی
دلخوشم سختی اگر هست، تو هم اینجایی
خسته از مشغله هایم تو مرا مهمان کن
به نگاهی، شعری، حبه ی قندی، چایی
در کوی خرابات نگاری دیدم
عشقش به هزار جان و دل بخریدم
بوئی ز سر دو زلف او بشنیدم
دست طمع از هر دو جهان ببریدم
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمیکند
چیزی شبیه گریه زلالم نمیکند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمیکند
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمیآید
تکـه یخی که عـاشـق ابــر ِ عـذاب می شود
سر قـرار عـاشـقی همیـشـه آب می شود
به چشم فرش زیـر پـا سقف که مبتلا شود
روز وصـالشان کسی خانه خـراب می شود
کـنـار قـله های غـم نخوان برای سـنـگ ها
کوه که بغض می کند سنگ،مذاب می شود
بـاغ پر از گُلی که شب نظر به آسـمـان کند
صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود
...
چه کـرده ای تـو بـا دلم که از تو پیش دیگران
گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود